آمار تن فروشی و روسپیگری زیر پوست شهر روز به روز در حال افزایش است، دخترانی که به اسانی تن به هرکاری با مردان میدهند. مدیرعامل موسسه حمایت از زندگی سالم با اشاره به وضعیت زنان خیابانی اظهار می کند: تعداد زیادی از این زنان ادعا می کنند که از بیخانمانی بوده است که دست به اینکار زدهاند و اگر تنها جای خوابی برای آنها وجود داشت هیچگاه تهدید جانی اینکار رابه جان نمیخریدند.
آرایش غلیظی ندارد. کف کفشش تخت تخت است و مانتویی هم که به تن دارد به اندازه کافی بلند است. نمی توانم نامش را «زن خیابانی» بگذارم. در خانه پدرش زندگی می کند؛ پدری که تکنسین یک شرکت بوده و 13 سال پیش از میان آنها رفته است. مادرش به تنهایی 6 فرزند رابه دندان کشیده و حالا تنها 2 نفر از آنها در خانه ماندهاند. باقی ازدواج کردهاند و به گفته «معصومه» داستان ما، زندگی خوبی هم دارند.
معصومه چهارمین فرزند خانواده است و 28 سال دارد. از 20 سالگی اینکار را شروع کرده است. وقتی درباره دلیلش میپرسم دریک کلام توجیه میکند: «مشکل مالی پیدا کردم».و مدعی می شود: حقوق بازنشستگی پدرم 700 هزار تومنه که 400 تومنش بابت اجاره خونه میره. از خواهر و برادرام هم کمک نمیگیریم.
«نخستین باری که دست به اینکار زدم، 20 سالم بود. با دوستام رفته بودیم شیراز. توی یه قهوهخونه قلیون میکشیدیم و حرف میزدیم. خانمی حدودا 45 ساله با چندتا دختر وارد شدن و روی تخت کنار ما نشستن. کم کم باهم گرم گرفتیم. خانمی که سنش از بقیه بالاتر بود پیشنهادش رو مطرح کرد. گفت اگه پول کم آوردید من میتونم براتون مشتری جور کنم».
از معصومه میخواهم احساسی راکه نخستین بار داشته برایم توصیف کند. اینکه آیا ترسیده بود یا پشیمان نبود؟
با لبخندی که در کل مدت مصاحبه از لبانش پاک نشد، جواب داد: نه، نترسیده بودم. اون زمان از لحاظ روحی اونقدر داغون بودم که دیگه چیزی برام مهم نبود.
حتی نخستین مشتریاش را هم به خاطر دارد. یک پیرمرد بالای 50 سال.
– از اون کار 30 هزار تومن گیرمون اومد. فکر کن، سال 85 بود، 30 هزارتومن واسه ما خیلی پول بود.
منوی کافیشاپ رابه دستش می دهم. می گوید رژیم است. از رژیمش هم برایم تعریف می کند که پیش پزشک فلانی رفته است و قول داده در فلان مدت، فلان کیلو وزن کم کند. چقدر شبیه سایر آدمهای دور و برم هست.
میپرسم: میارزد؟
فکر میکند جنبه مالیاش را می گویم. جواب می دهد: من همه ی کاری کردم. از منشیگری مطب بگیر تا فروشندگی. اول و آخرش برگشتم سر اینکار. هرجا که کار کنی بعد از یه مدت پیشنهادهای صاحبکارا شروع میشه. ماهی 300 تومن حقوق میدن، هر انتظاری هم دارن. توی بازار هم که نمیشه از این کارا کرد؛ تابلو میشی و دیگه نمیتونی جایی کار کنی.
و ادامه میدهد: همین حالا ماهی 3 تومن درمیارم.
دوباره میپرسم: نه، منظورم سختیاشه. به تحقیرش، خطرش، آبروریزیش میارزه؟
جواب می دهد: بستگی به خانوم رئیست داره.
جملهاش را درست متوجه نمیشوم. با اصطلاحاتش آشنا نیستم. توضیح می دهد: خانوم رئیس، خاله، مامان … همه ی چی بهشون میگن. همون کسیکه واسطه ما با مشتریاست. اگه پیش آدم مطمئنی کار کنی خیالت راحته.
بعد شروع می کند به یادآوری خاطراتش؛ از سفر شیراز که برگشتم، به «فریبا» معرفی شدم. اونم واسطه بود.
از فریبا که حرف می زند لبخندش کشدارتر میشود. فریبا کسی بوده که معصومه را مجاب کرده تحصیلاتش راکه در پایه دوم دبیرستان رها کرده بود، ادامه دهد. معصومه حالا دیپلم حسابداری دارد. از فریبا به خوبی یاد میکند. کسیکه اجازه نمیداد با امثال معصومه بدرفتای شود. به خاطر آنها با دیگران درگیر میشد. حتی دخترها را وادار میکرد تحت نظر پزشک باشند.
می گوید: فریبا بود که چم و خم کارو بهمون یاد میداد…
دلم می خواهد فریبا را ببینم. این رابه معصومه میگویم و قبول میکند. راهی خانه فریبا میشویم. نه اینکه به این اسانی دیدارمان را قبول کند، به خاطر اعتمادش به معصومه است که ما را میپذیرد. ظاهراً دوستی عمیقی دارند. احتمالا از باب درد مشترک!
از معصومه میپرسم «تا حالا کسی از مشتریا بوده که بهش علاقهمند بشی؟»»
جواب می دهد: واسه من پیش نیومده اما یکی از دخترا بود که یکی از مشتریاش عاشقش شد. آب توبه ریخت رو سرش و ازدواج کردن. هم اکنون سه تا بچه دارن، یکی از یکی خوشگلتر …
لبخند می زنم. حداقل یک نفر نجات پیدا کرده است.
از جایی به بعد، هدف، وسیله را برای این افراد توجیه میکند و به جایی می رسند که حتی باوجود باورهای درونی هم، هنوز دست از اینکار نمی کشند. بنابر این میتوان گفت که بهترین راه نجات برای این افراد «پیشگیری» است
معصومه می گوید: فکر نکن همه ی برای مشکل مالی این کارو میکنن. یه دختره بود به اسم نگار. خونه داشت توی بالاشهر
تهرون به چه بزرگی. وقتی بهش گفتیم چرا این کارو می کنی، یه کلمه می گفت و دهن همه ی رو میبست؛ کمبود محبت.
آهی می کشد و می گوید: بالاخره هر شخصی توجیهات خودشو داره.
به خانه فریبا رسیدهایم؛ یک واحد سرایداری دریک آپارتمان. خانه 90 متری فریبا زیباست ودر کمال تعجب، تمیز و مرتب. دو اتاق خواب دارد؛ یکی نزدیک در ورودی و یکی هم آخر راهرو.
به اطراف خانه نگاهی میاندازم. باورم نمی شود در جایی ایستادهام که تنها راجع به آن شنیده بودم.
فریبا از اتاقش بیرون می آید. معصومه گفته بود 40 سال دارد اما حداقل 50 ساله بنظر می رسد. بلند قد است و به طرز باورنکردنی لاغر … فقط ردیف جلوی دندانهایش باقیمانده است. معصومه گفته بود تریاک می کشد. رفتارش چندان دوستانه نیست. بیحوصله و خشک درود میکند. تعارف می کند که چیزی می خوریم یا نه؟ نمی خوریم. معصومه سر حرف را باز میکند و از فریبا می خواهد داستان زندگیش را تعریف کند. بازهم بیحوصله پاسخ میدهد: چی بگم آخه؟ معصومه کمکش میکند: تعریف کن چی شد اومدی این جا.
به قول خودش از عشق پسرعموی خدا خیر ندادهاش بوده که کارش به این جا کشیده است. عاشق پسر عمویش بوده اما او زیر قول و قرارها زده و با کس دیگری ازدواج کرده است. بعد از ازدواج او، فریبا که حالا 23 سال داشته دیگر دلیلی برای ماندن در شهر خودشان نداشته است. شبانه به سمت شهری دیگر راهی می شود. دراین شهر با مرد متاهلی به نام «حمید» آشنا میشود و بعد از ادواج موقت با او باردار میشود.
حمید به سقط جنین اصرار دارد اما فریبا زیر بار نمیرود و از دست حمید فرار می کند. خانهای برای خودش اجاره می کند و تا بدنیا آمدن کودک همانجا می ماند. از قضا یکی از همسایهها از همان واسطهها بوده است. زیر پایش مینشیند که با یک بچه سر چه کاری می خواهی بروی؟ خرجت را از کجا در میآوری؟
و این آغاز ورود فریبا به اینکار می شود. سه ماه بعد از تولد نوزاد است که حمید، فریبا را پیدا می کند. وقتی از کار جدیدش مطلع می شود بچه رابا زور و دعوا میگیرد و به دست زنش می دهد اما فریبا را ترک نمی کند. عوض آن، بساط قمارش را اینبار در خانه او علم می کند. پسر فریبا حالا 17 ساله است و نزد نامادری و برادرهای ناتنیاش بزرگ می شود. هیچ اطلاعی هم از وجود فریبا ندارد. اینجای داستان، فریبا گریهاش می گیرد …
دیگر وقت رفتن است. این را از اشارههای معصومه میفهمم. دیدار کوتاهی بود اما برای من همین دیدار نیم ساعته کفایت می کرد. در راه برگشت، معصومه با نفرت از حمید حرف می زند. می گوید: فریبا کمبود محبت داره. روحیهش خیلی حساس و زودرنجه. بارها وقتی توی زندان بوده حمید دار و ندارشو پای قمار فروخته اما هربار بعد از آزاد شدن بازم اونو به زندگیش راه داده.
سوال تکراریام هنوز به قوت خود باقی است: ارزششو داره؟
ببین، توی اینکار پشیمون میشی، گریه می کنی، اذیت میشی اما نمیتونی رهاش کنی.
«زنان بسیاری هستند که برخلاف معصومه نه جایی برای خواب دارند و نه پولی برای گذران زندگی روزانه».
این توصیف مدیرعامل موسسه حمایت از زندگی سالم است از وضع معصومه در مقایسه با دیگر مواردی که در مراکز حمایت از زنان آسیبدیده پناه داده شدهاند.
«چوببند» ، با اشاره به وضعیت زنان خیابانی اظهار می کند: تعداد زیادی از این زنان ادعا می کنند که از بیخانمانی بوده است که دست به اینکار زدهاند و اگر تنها جای خوابی برای آنها وجود داشت هیچگاه تهدید جانی اینکار رابه جان نمیخریدند.
او که داور دادگاه خانواده نیز هست، ادامه میدهد: در مورد افرادی مانند معصومه یا فریبا بیشتر از هر چیز احتمال می رود که این افراد در بازهای از زندگی، ضربه روحی شدیدی را متحمل شدهاند و ازآن پس، رفتاری تلافیجویانه را پیشه کردهاند.
وی درباره راهکارهای نجات چنین افرادی توضیح می دهد: از جایی به بعد، هدف، وسیله را برای این افراد توجیه می کند و به جایی می رسند که حتی باوجود باورهای درونی هم، هنوز دست از اینکار نمیکشند. بنابر این می توان گفت که بهترین راه نجات برای این افراد «پیشگیری» است چرا که بازگرداندن ارزشها به چنین افرادی مستلزم درمان تخصصی و ایجاد شرایط اجتماعی مناسب برای آنهاست.
از بیرون که به داستان معصومه نگاه می کنم دختری را می بینم که 8 سال پیش در سفری به شیراز، یک وجب آب از سرش گذشته است و حالا صد وجب دیگر هم ظاهراً برایش اهمیتی ندارد. دختری را می بینم که اسانی پول درآوردن را در ساعات کاری کمتر می بیند و نه در ارزشهایی که زیر پا نابود میشوند. دختری را می بینم که به حال زندگی فریبا تاسف میخورد اما حداقل در مقابل من شکایتی از راه زندگی خودش نداشته است.
نمی دانم، شاید باید دعا کنم روزی کسی پیدا شود و روی سر معصومه آب توبه بریزد و دوباره ارزشهای زندگی را یادآور شود.
بیتردید بخش زیادی از اظهارات معصومهها و فریباها، ادعاها و توجیهاتی است که خودشان هم میدانند مبنای محکمی ندارد؛ چنانکه معصومه یکبار از مشکل مالی می گوید، یکبار از شدت داغان بودن روحیهاش و نهایتا هم از اعتیاد به اینکار اما به هرحال، فارغ از انچه این قربانیان مدعی هستند، باید بپذیریم که این قشر در جامعه ما وجود دارند و متاسفانه واقعیاتی غیرقابل انکارند.
مدتی قبل هم وزیر کار، تعاون و رفاه اجتماعی بر این مهم تاکید کرد که نباید این طیف را انکار کنیم بلکه باید برای حل این معضل گام برداریم. باید باور کنیم که امروز لاپوشانی و انکار این بیماری، هیچ کمکی به درمانش نمیکند.
حضور و ظهور زنان خیابانی در جامعه معضلی است که اینروزها برای دیدن و پی بردن به وجود آن شاید لازم نباشد خیلی دقت کنیم، کافیست 9شب به بعد در عده ای از خیابان های کد دار حاضر شوی، ماراتون خودرو هایی را میبینی که سواره برای خرید تن یک زن به رقابت میپردازند، و پس از معامله غیر قانونی اما علنی این بازار، اتومبیل ها با دو، سه یا … سرنشین از جلوی چشمانت دور می شود.
در خانه های تیمی نیز بساط برای رقابت مردان برپاست، ده نفر، بیست نفر یا صد نفر برایشان فرق نمی کند تا آخرین نفر را نگاه نکنند به انتخاب رضایت نمیدهند. در پس برخی خیابانها موتورسورانی را می بینی که زیر لب با نجواهای مختلف نقش رابط را برای مشتریان زنان خیابانی ایفا می کنند، شکارشان راکه پیدا کردند با خیال آسان مسافر رابه مقصد میرسانند و دوباره بکار خود ادامه میدهند.
تمرکز و توجه این تعداد از مردان در مسیر ها و مکان های گوناگون قبل از هر چیز این سئوال را در ذهن ایجاد می کند که این مردان به دنبال چه سطحی از ارضای نیازهای جنسی خود هستند که با چنین حساسیتی وارد این بازی می شوند.
پاسخ این پرسش را باید از زبان زنانی پرسید که تن میفروشند تا زندگی کنند!
مردان متاهل تقاضاهای جنسی نامتعارف دارند
میترا بیست و یکسال دارد، اهل مازندران است، چشمانش به رنگ دریاست، پنج سال پیش از خانه فرار کرده، خودش می گوید: “کاش کتک های نامادریش را تحمل می کرد؛ اما به تهران نمی آمد”، مشتریان زیادی دارد، از پسر هفده ساله تا مرد هفتاد ساله.
دفترچه تلفنش را نشانم داد و گفت: من فقط با همین چند نفر در ارتباط هستم، اهل ایستادن کنار خیابان هم نیستم، از ارتباط با یک نفر به چند نفر رسیدم.
صرفنظر از تعداد عدد ها که به پنجاه نفر هم میرسید از او وضعیت تاهل این مردان را پرسیدم ، در جوابم گفت: پسران مجرد بیشتر هستند؛ اکثر آنها در هفته یکبار با من تماس میگیرند و گاهی اوقات دوبار در هفته، پسران مجرد را آسان تر میتوانم برای استفاده از کاندوم راضی کنم، مردان متاهل اغلب تقاضاهای جنسی نامتعارف دارند و من وادار هستم در ازای پول پاسخگوی این تقاضا ها باشم، البته دیگر به این وضعیت عادت کرده ام.
میترا سومین سیگارش را روشن کرد و ادامه داد: پس از ورودم به تهران دریک تولیدی لباس مشغول بکار شدم؛ در آن روزها یکی از هم اتاقی هایم به شیشه اعتیاد داشت و مرا نیز آلوده کرد، وقتی مسئول تولیدی از اعتیادم با خبر شد عذرم را خواست، کار مناسبی برایم پیدا نشد و وادار به تن فروشی شدم،
حالا در روز چندین بار رابطه جنسی با افراد مختلف دارم. ته سیگارش را روی زمین می اندازد و می گوید: بعد از ارتباط جنسی احساس خوبی ندارم، دلم می خواهد تمام پولهایم را آتش بزنم؛ هزینه های زندگیم رابا همین پول ها تامین می کنم، ای کاش سرنوشت چیزی دیگری برایم داشت…
نگاه های مردان لحظه انتخاب برایم زجر آور است
آتوسا سی و پنج ساله است، ده سال پیش از شوهرش طلاق می گیرد و هفت سالی است که تن می فروشد، حالا عضو تیم”موسی” است.
به گفته آتوسا، موسی 60 زن مثل وی را در خانه اش ساماندهی می کند، قیمت هایشان هم از شصت هزار تومان به بالاست، تقاضا کنندگان توسط رابط های موتور سوار به خانه آورده می شوند.
او که از نگاه های مردان لحظه انتخابش متنفر است، می گوید: تحمل این که یک نفر به قصد لذت تمام اندامت را نگاه کند خیلی سخت است، اما با عضویت دراین گروه کمی امنیت دارم؛ چراکه قبلا خیلی از افراد بعد از پایان رابطه پولم را نمی دادند، موسی نصف این پول را برای خودش بر می دارد؛ اما از چانه زنی در خیابان بهتر است.
او که حالا HIV مثبت است، ادامه می دهد: حدود یکسال پیش فهمیدم ایدز دارم، نمی دانم از چه زمانی و توسط چه کسی به این ویروس مبتلا شدم؛ اما تا پیش از این رابطه محافظت شده ای نداشتم و ممکن است افراد زیادی از من ایدز گرفته باشند.
آتوسا می گوید: خیلی وقت ها دلم برای همسر عده ای از این مردان که بی گناه فقط برای لذت یک ساعته مرد زندگیشان مبتلا به ایدز می شوند، می سوزد تنها به این خاطر که نتوانسته اند برخی نیازهای جنسی شوهرشان را برآورده کنند.
به هر کاری که مردان بگویند تن می دهم
راحله سی و چهار سال دارد، مدت هاست که از همسر معتادش خبر ندارد، فرزندانش بزرگ می شوند بدون این که بدانند مادرشان با تن فروشی شکم انها را سیر می کند.
او هزینه های زندگیش را از همین راه تامین می کند، تنها با چند نفر ارتباط دارد و می گوید: به هر کاری که بگویند تن می دهم، از خواسته های غیر اصولی مردان متاهل گرفته تا خرده فرمایش های پسران جوان.
پسران مجرد بعد از ازدواجشان باز به من مراجعه می کنند
سوسن با همه ی این زنان خیابانی فرق می کند، برای سیر کردن شکم پسر سیزده ساله اش به اینکار رو نیاورده، عذاب وجدان هم ندارد و فقط با کسانی که مشتریانش معرفی می کنند ارتباط دارد.
او می گوید: مردان متاهل زیادی به من مراجعه می کنند و من همه ی تقاضاهایشان را جواب می دهم، حتی روابط جنسی سه نفره با حضور یک زن و شوهر هم، با تمایل این تقاضای را قبول می کنم؛ چراکه پول خوبی نصیبم می شود. سوسن ادامه می دهد: تعداد زیادی از مشتریان مجردم حتی پس از ازدواجشان به من مراجعه می کنند و به این کارش بعنوان یک شغل نگاه می کند.
افزایش تقاضاهای جنسی به روسپیگری دامن می زند
زنان روسپی به دلایل مختلف اجتماعی و فرهنگی به این فضای آلوده روی آورده اند، روند رو به رشد تقاضاهای جنسی که متاثر از محیط و عوامل تحریک زا است، انگیزه زنان را برای بهره وری اقتصادی و جنسی افزایش می دهد.
گفتگو های پیش رو حکایت ازآن دارد که ذائقه های جنسی افراد متاثر از عوامل تحریک کننده تغییر کرده و مردان را برای ارضای امیال جنسی خود به مکانی خارج از حریم خانواده هدایت می کند؛ تماشای فیلمهای پورنو که به تغییر ذائقه جنسی همسران و افزایش مطالبات جنسی آنان می انجامد، در درازمدت روابط جنسی متعارف میان همسران
را تحت تاثیر قرار داده و روابط جنسی خارج از محدوده خانواده را افزایش می دهد، پس با نادیده گرفتن این مسئله هرروز به تعداد این زنان، دختران و همین طور مردانی که در خیابانها به دنبال کالای مطلوبشان هستند اضافه می شود.