[ad_1]
روزنامه اعتماد: یک نام عجیب در میان رمانهای پرفروش این روزها خودنمایی میکند، کتابی که از اسم لیلا حاتمی بهره برده. «برسد به دست لیلا حاتمی» سومین کتاب سعید محسنی است که به تازگی از سوی نشر چشمه منتشر شده است. او دو کتاب «نهنگی که یونس را خورد و هنوز زنده است» و «دختری که خودش را خورد» را در کارنامه دارد. کتاب از ۴ بخش- به بیان نویسنده چهار پاره داستان- تشکیل شده است که در عین مجزا بودن با هم پیوند دارند. به نوعی میتوان گفت رمان ساختاری گسسته-پیوسته دارد. بخشهای چهارگانه کتاب در عین حال به هم مرتبطند و به قول سعید محسنی، روایتهای قائم به ذات خود را دارند. بالا بودن تعداد رویدادها نسبت به حجم کم رمان که تنها ۱۰۰ و چند صفحه است و خوشخوان بودن از ویژگیهای کتاب «برسد به دست لیلا حاتمی» است. با محسنی درباره این کتاب گفتگو کردم.
کتاب «برسد به دست لیلا حاتمی» اسم خاصی دارد که این شائبه را به وجود میآورد که نویسنده فارغ از کیفیت ادبی اثرش، منویاتی تجاری را ملاک قرار داده است، اما وقتی کتاب را میخوانیم، میبینیم اسم بیمسمایی نبوده. میخواهیم روایت خودتان را در مورد نامگذاری رمان بخوانیم.
اولین مواجهه مخاطب با یک اثر داستانی وقتی است که چشمش به اسم اثر میافتد و بعد از پایان آن نیز به عنوان شمایلی از کل روایت این عنوان است که به یاد سپرده میشود تا هر گاه نیاز به یادآوری بود، روی آن کلیک ذهنی کرده و به خاطر بیاوردش. از طرفی اینکه قرارداد اثر با مخاطب از همین ورودی اسم عبور میکند، باعث شد تا من نسبت به انتخاب اسم آثارم، وسواس بسیار زیادی داشته باشم: «دختری که خودش را خورد»، «رد پا اگر ماندنی بود کسی راه خانهاش را گم نمیکرد…»، «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است…» و این یکی که شد برسد «به دست لیلا حاتمی».
اگر بگویم جذب نگاه مخاطب در این واویلای بازار کتاب برایم اهمیتی نداشته خیلی راست نگفتهام، اما از آنجایی که شکل و ریخت روایت به نوعی درهمآمیزی سینما و تئاتر و ادبیات و… را با هم داشت، حس میکنم که از منظر فنی این انتخاب بسیار جای دفاع دارد و خوشحالم که شما هم به نوعی در پرسشتان اشاره کردید که این پیشداوری پس از خواندن داستان تعدیل میشود.
ضمن اینکه در طرح پیرنگ نامه، باید خطاب به کسی نوشته میشد که در عین در دسترس بودن دور از دست هم باشد. در بین اهالی سینما فکر میکنم شخصیت خانم حاتمی در عین داشتن ویژگیهای یک ستاره، ارزش آن را داشت که بر پیشانی کتاب نام ایشان نقش ببندد. به خصوص که در شکل روایت میدانستم، ناگزیر بینامتنیتی با آثار سینمایی خواهم داشت و همین امر سبب شد تا خیلی زود دریابم، گزیده کاری ایشان میتواند در کنار اسمشان، همانی باشد که باید خطاب نامه اول قرار بگیرد.
جایی گفتهاید که قصه رمان «برسد به دست لیلا حاتمی» زمینهای واقعی در تجربه زیست شده شما دارد. به این صورت که دو ماجرای جدا از هم را از زندگی واقعی به متن رمان آورده و از پیوند آنها قصهای ساختهاید. خود این تجربه چطور به ذهنتان رسید؟ توضیح شما در مورد کسی که آن را آزموده برای خوانندهای که مساله نوشتن دارد، میتواند خاصیت کارگاهی داشته باشد.
تکرار مکررات است، عنوان کردن اینکه هر نویسنده بر مبنای تجربه زیستی خودش بضاعت خلق پیدا میکند. در کنار این تجربه زیسته، کیفیت آن تجربیات و میزان مکثی که روی این عقبه میکنیم، سرمایه اصلی کار هنری به معنای اعم و نویسنده به طور اخص است. در روزگار اکنون ما خیلی شبیه هم زندگی میکنیم و از بسیاری جهات آبشخورهای فکری یکسانی داریم. به خصوص با حضور پررنگ رسانه و تاثیر آن بر درک و دریافت ما از مفهوم واقعیت. اما یک چیز در این میان کم رنگ شده است.
مساله زمانمندی و مکانمندی تجربه زیستی. هر کدام از ما به واسطه شناور بودن در امواج زمان بیتردید تجربه منحصر به فردی را در دوره زیستنمان تجربه خواهیم کرد. تجربهای به شدت یگانه و منحصر به فرد که حتی اگر بر فرض قابلیت تکرار با همه آن ضمایم قبل را داشته باشد به دلیل سیلان زمان برای ما تجربه تازهای خواهد بود. وقایع و آدمهای این داستان هر کدام از یک جای بیربط به هم رسیدند. اما یک چیز در میانشان از منظر زمینه فکری آنها را برای من در کنار هم میچید: «مسوولیت اجتماعی ما در قبال یکدیگر در روزگاری که آرمانمرگی فراگیر است.» این یک سطر باعث شد تا من دچار نوعی تشتت در بازتعریف نسبت خودم با خودم و آدمهایی که دوستشان دارم، بشوم. اینکه چطور ما به هم مربوطیم و آنچه ما را به هم مربوط میکند، بیماریای است که از کووید ۱۹ خطرناکتر، فراگیرتر و ریشهدارتر و فکر میکنم ماندگارتر خواهد بود: «آرمانمرگی.»
کتاب با توجه به اینکه چندان حجیم نیست، اتفاقهای داستانی در آن زیاد است. شاید اگر نویسندهای دیگر رمانی با این مختصات را دست میگرفت با این همه حادثه، حجم کتاب از اینکه هست بیشتر میشد. چطور به یک رمان ۱۰۰ صفحهای رسیدید؟ آیا تمهید و تاکید خاصی در میان بود که کتاب خیلی بلند نشود یا اینکه خود به خود به داستانی با این حجم رسیدید؟
مریم یاوری، دوستی که سالهای سال است نوشتههای مرا میخواند و اشراف بسیاری نسبت به نوشتههای من دارد همیشه مرا متهم میکند به پرگویی. در نسخه اول همین روایت جالب است برایتان بگویم که بخش اول داستان یعنی نامه اسماعیل خودش به شکل مجزا شصت، هفتاد صفحه بود در نسخه اول. در واقع هنگام نوشتن نسخه اول عادت دارم به بیگاری کشیدن از خودم. هر کلمهای افتخار داد با گشادهرویی مینشانمش روی سطر بعدی و این داستان هم از این قاعده مستثنی نبود.
اما از آن جایی که معتقدم فرآیند نویسندگی به معنای جدی کلمه پس از خلق نسخه نخستین شکل میگیرد، بازنویسی را آغاز کار نویسندگی به معنای دقیق کلمه میدانم. جایی که دیگر هیچ لذت خلقی نیست و باید بیرحمانه به پیرایش و ویرایش اثر بپردازی. خوشحالم که این اثر جمع و جور است، اما میدانم برای بیشتر مخاطبین خوانشش به سرعت خواندن یک داستان ۱۰۰ صفحهای متعارف نیست. گرچه نه بازیهای فرمالیستی و اغراق در استفاده از تکنیکهای زبان در آن نمیبینید و کوشیدهام از قضا قصه را تا جایی که میشود، راحت روایت کنم، اما فشردگی وقایع داستان را آن قدر پر ملات میکند که بعد خوانش هر بخش آن کمی مجال هضم شدن بطلبد.
ضمن اینکه ناگزیریم در این عصر انبساط مراقب ایجاز باشیم و تا جایی که ممکن است، وقت مخاطب بیوقت امروز را تلف نکنیم، اما در عین حال بنا نداشتم بگذارم احساس کند این لاغری صفحات کتاب ناشی از کمبضاعتی نویسنده است. بر عکس این اشتیاق ولو به شکل حداقلی برایش وجود داشته باشد که یک بار دیگر برگردد و حس کند ارزش دوباره خواندنی لابهلای این سطور هست.
کتاب را به دوست شاعرتان علی اخگر تقدیم کردهاید. از دوستی خود با او بگویید. طبعا رابطهای مثل هر رابطه دیگر نبوده که تا این اندازه برایتان اهمیت یافته و حتی عاملی بازدارنده وجود داشته و نتوانستهاید بعد این همه سال سر مزارش حاضر شوید. میخواهیم روایت غیرقصوی شما را در این گفتگو از علی اخگر و دوستیتان با او بشنویم.
پس از گذشت ۴۴ بهار از زندگیام میتوانم بگویم، مصاحبت و دوستی با آدمهای بسیار که محبتشان همیشه برایم بیدریغ بوده است شاید به قدر انگشتان یک دست، دوست به معنای صمیمی آن دارم. دوستی که حضورش برایم مسیر ساخته باشد و جهت داده باشد به رویه زیستیام. حرفش حتی یک سلام و خدا نگهدار سادهاش به مکثم بیندازد و نتوانم به سادگی از کنارش عبور کنم. این به معنای فرهیختگی یا تاثیرگذاری بیچون و چرای این جور دوستیها نیست، چون در بین این چند دوست که حرفشان هست هیچ نخ ارتباطی مشترکی نمیتوانم رد کنم.
یکیشان به دریا فکر میکند و یکی به کویر. یکی اهل هنر است و یکی اهل علوم تجربی. خاص شدن علی در این بین بیشک به شکل مرگش بر میگردد. وقتی دوست مشترکمان تماس گرفت و گفت علی تصادف کرده و توی کماست تا یک هفته حتی با خانمم نمیتوانستم حرف بزنم. بعد از چند ماه گفتند، علی چشم باز کرده و به خانه آوردندش. وقتی به سراغش رفتم، توی همان اتاق پر از کتاب و شعر و کلمه و در آن وضعیت غریب دیدمش دچار بیوضعیتترین شکل ممکن حضور شده بودم. نمیدانستم باید به علی چه بگویم، چون با چشمهایش به من سلام کرد.
برق زد از دیدنم. لبهایش جنبید. نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. شروع کردم زار زدن. خواهر بزرگوار ایشان که مترجم نگاه و لبهای نیمه جنبانش بود، گفت «علی میپرسد چرا گریه میکنی؟» توی آن وضعیت، سوالش این بود که چرا گریه میکنم؟ چرا گریه میکردم؟ چه چیزی این طور مرا که مشهور بودم بین دوستان به کنترل احساس و عدم بروز خوشی و ناخوشیام چنین به هم ریخته بود؟ دیدن علی روی تخت؟ شاعری ناتمام؟ عاقبت زیستنی آزاد که نخواسته بود تن به بردگی مولد بدهد؟ و بیشتر از همه اینها نگاه پر از پرسشش که چرا دارد سعید گریه میکند؟ و در انتهای آن ملاقات وقتی دوستی برایش آرزوی سلامت کرد و به شوخی و جدی گفت که خوب خواهی شد و بلند میشوی و یک زندگی آدموار را شروع خواهی کرد و… او چنان با چشمهایش خندید به تمسخر که هنوز از فکر کردن به نگاه کسی که یک پایش توی زندگی بود و یک پایش توی مرگ، بدنم یخ میکند.
حمید باقری که خبر فوت علی را داد برای مدتی به سفیدی دیوار خیره بودم و بعد یک سکوت سنگین چند روزه.
خانمم توی این چند روز حتی یک کلمه هم حرفی نزد و نخواست روزه سکوتم را بشکنم. بعد چند روز که به حرفهای یومیه افطار کرده بودم یکباره بیهوا و بیمقدمه گفت «من خیال نمیکنم علی مرده… حس میکنم باز برای یک مدتی غیبش زده… مثل آن روزهایی که خبرش نبود و بعد مدتی میآمد و میگفت، رفته است قشم… رفته است اهواز…»؛ و این شد کلیدواژه من برای انکار مرگ کسی که حس میکردم، حرمت کلمه را میداند و بوی مرگ میدهد. اینکه هست فقط برای مدتی رفته است، جایی دور و به زودی برمیگردد.
شما سالها پس از مرگ دوستتان به صرافت نوشتن این رمان افتادید. معنایش این است که در این سالها روایت ناگفته خود از زندگی او را با خود حمل کردهاید. از کجا به صرافت نوشتن قصهای براساس ماجرای او افتادید؟
روایت ناگفتهای نداشت زیستن علی. مرگ علی بود که مرا با مفهوم بیواسطه مرگ روبهرو کرد. بعد مرگ او بود که باور کردم مرگ همین دور و برها در حال پرسه زدن است. این روایت شاید آن قدر که به دوست دیگرم مربوط است و هنوز نمرده است به علی نزدیک نیست. اما مرگ علی بود که انگار یک سیر داد به روایت دوستان نزدیکم: همهشان بوی مرگ میدهند. آمادهاند برای رفتن….
شخصیتهای رمان اگرچه ریشه در شخصیتهایی واقعی دارند، اما بالطبع در پیوند دو ماجرا به هم حد آشکاری از تخیل نویسنده در آنها به کار رفته. ضمن اینکه خاصیت شخصیتپردازی در ادبیات قصوی این است که مصالح برآمده از جهان عینی و واقعی در خواستهای برآمده از ذهن نویسنده مستحیل شود. میخواهم بپرسم، شخصیتهای این رمان را چگونه خلق کردید؟ چطور شخصیتهای واقعی به راوی و اسی دمب شیر و دیگران تبدیل شدند. قدری از نسبت آنها با مابهازای بیرونی خود و نیز با تخیل خودتان در مقام نویسنده بگویید.
در رمان اول و دومم راوی اول شخص است و اسم هم ندارد. وقتی «دختری که خودش را خورد» منتشر شد و دوستانی که مرا میشناختند، میخواستند درباره آن حرف بزنند، خطاب به من میگفتند «آنجا که میروی…»، «آنجا که میگویی…» … یعنی به راحتی مرا با راوی داستان یکی میگرفتند. فکر میکردم در روایت «نهنگی که یونس را خورد هنوز زنده است» به واسطه اینکه راوی به طور کلی نقطه مقابل راوی داستان قبل است این اتفاق نیفتد، اما باز هم افتاد. نکته جالب این بود که میگفتند هر کدام از این راویها بخشی از شخصیت توست که میشناسیمش.
در واقع اینکه آدمهای قصه را بگیرم از بیرون و در خودم چنان حلشان بکنم که بشوند بخشی از وجود خودم برایم جالبترین بخش نوشتن است. بگذارید یک اعتراف بکنم. من در یک برهه زندگیام که برمیگردد به حدود سیزده، چهارده سال قبل دچار دستانداز مالی غریبی شدم که مجبور شدم برای دو ماه بروم و توی یک آژانس کار کنم. از این دو ماه، قریب یک ماهش خانمم خبر نداشت. بعد هم که فهمید، شاکی شد که مگر ما لنگ ماندهایم و نمیگویی اگر یکی از دانشجوهایت تو را در این وضعیت دید ممکن است در موردت چه فکر کند و فلان و بهمان…. در این مدت پیش آمد که به بدترین شکل ممکن تحقیر بشوم که جای گفتنش اینجا نیست.
اما چیزی که مرا سر پا نگه میداشت و حالم را خوش میکرد فقط یک فکر بود: من یک نویسندهام که آمدهام برای تجربه نوشتن و مدتی تاکسی سرویس کار کنم و بناست تا این تجربه زیستی را روزی بریزم روی کاغذ…. حتم دارم اگر این جملات را آن روزها حتی به همین دوستان صمیمی میگفتم، سری به لبخند تکان میدادند و میگفتند: آره… همینه که تو میگی…. این خلاصه تجربه زیستی من است که هر بار در بدترین شرایط زندگی به کمک آمده و گذاشته تا با رغبت تجربه کنم و بکوشم این تجربه را درونی ومال خود کنم و وقتی بیرون میآید این شبهه ناگزیر با آن همراه است که این همه آشنایی نمیتواند تصادفی باشد… بله تصادفی نیست، چون از آنچه زیستهام، میآید.
از ویژگیهای رمان وجود کاربردی شخصیتهای فرعی است. به طوری که به نوعی باید کاربست ویژه از شخصیتها را خصوصیت ساختاری این رمان دانست. این شخصیتها مابهازای بیرونی دارند یا اینکه زاییده تخیل شما برای جهتبخشی به قصه و مقتضای روند روایت رمان هستند؟
هر دو… همان طور که گفتم، میگیرمشان از جهان واقع و عبورشان میدهم از سرند ذهنی خودم و داستان. آنچه از ایشان به دردم بخورد، عبور میکند از این صافی و مینشیند به جان روایت. هر چه کم داشته باشند بعد این غربال میگردم و یک جوری وصله میکنم به پیراهنشان تا در چشم مخاطب باور کردنشان سخت نباشد. در پایان ممنونم از بسیار کسان. از دوستانی بهتر از آب روان. از خانوادهام. از نشر چشمه که بیهیچ مراعات و سفارشی و تنها به حرمت کلماتم مرا دید و تا اینجا آورد. از اهالی رسانه هم، چون شما که نمیگذارند ما دور از پایتخت نشستهها، صدایمان گم بشود. اینکه این فرصت را داشته باشم تا بگویم درست است که بچه دهاتم، اما شمال آبادیمان مینشینیم.