نقد و بررسی فیلم Lizzie: داستان قاتل بدنام با جلوه های جذاب و گروه بازیگری توانمند
دنیا یک چیز را درباره Lizzie Borden می داند: او والدینش را با تبر به قتل رسانده است. آن هم با خشونتی زیاد، تا حدی که صورت پدرش قابل تشخیص نبود، جرمی وحشتناک که روزنامه های سال ۱۸۹۲ در خبر خود درباره اش نوشتند: “تنها یک انسان دیوانه یا انسان عاقلی که قلبش به سیاهی جهنم بوده می توانسته چنین کاری را بکند.” اما فیلم Lizzie به کارگردانی Craig William Macneill نظر دیگری دارد. در این فیلم این قاتل (با بازی کلوئی سونی (Chloë Sevigny)) به شکل یک قربانی ناتوان نشان داده شده که پدرسالاری را از بین می برد. این یک داستان ساده برای تحریک دل های مدرن است، و هنرنمایی ها و فیلمبرداریاش آن قدر عالی است که فیلم تا حدودی در این زمینه موفق می شود. اما بعد از یک ساعت پر از تنش های ترسناک، Macneill نمی تواند جلوی خودش را گرفته و نسخه ای گسترش یافته از آن حمله را نشان می دهد، که اتفاقا به مسخره ترین سکانس در داستان تبدیل می شود.
ابتدا این مهم است که بدانیم خانواده Borden ثروتمند بودند، که به همین دلیل است که ما نام Lizzie را می دانیم. او و خواهر بزرگترش Emma (با بازی کیم دیکنز (Kim Dickens)) دو خواهری بودند که منتظر دریافت مال و اموال زیادی بودند. به هر حال دختر یک آدم پولدار در عصر طلایی نسبت به زنان امروزی انتخاب های محدودتری داشته است. Lizzie به جای طراحی لباس، باید در خانه نگران این باشد که پدرش Andrew (با بازی جیمی شریدن (Jamey Sheridan)) تمام اموالش را به برادرش John (با بازی Denis O’Hare) بدهد، با این تفکر که زنان توانایی اداره اموال را ندارند.
Macneill و نویسنده Bryce Kass خیلی شجاعانه عمل می کنند. Andrew در فیلم خسیس نیست (که در واقعیت این طور نبوده، چون آن ها به این معروف بوده اند که لامپ های برقی نمی خریدند)؛ او همچنین یک بیمار روانی و متجاوز است. و Lizzie هم یک ه.ج.گ است که عاشق خدمتکارشان Bridget (با بازی کریستین استوارت (Kristen Stewart)) شده، یک مهاجر ایرلندی که با لباس تمیز و با حالتی درمانده وارد فیلم می شود.
در کنار او Lizzie مو قرمز که خیلی هم ضعیف به نظر نمی آید را می بینیم. سونی کاملا در این نقش قوی است. او با حالتی مصمم و در حالی که به حیاط پشتی خانه می رود تا یک گلابی را بردارد وارد فیلم می شود. بعدا وقتی آن تبر را برمی دارد، سونی لخت می شود تا لباس هایش را کثیف نکند، و با این کار به یک انسان اولیه آغشته به خون تبدیل می شود.
او و استوارت حالت چهره خاصی دارند و آن طور که در ابتدا ضعیف به نظر می آیند نیستند. Lizzie بددهن است، و به دختر بدجنسی که او را به خاطر استفاده از شمع مسخره می کند می گوید: مگه تو ادیسونی؟ این Lizzie بعد از نیم ساعت ابتدایی محو می شود و این دو عاشق در ادامه خیلی کم حرف می زنند، که تاکید فیلم روی مقاومت نکردن زنان با مسائل پیش آمده را نشان می دهد، اما با آن دختر سرسختی که در ابتدا دیدیم هم تناقض دارد. نقش خدمتکار استوارت سرراست تر و واقعی تر است، شخصیتی که فقط نگاه های استوارت به آن زندگی می بخشد. برخلاف Lizzie او هیچ امیدی به آینده اش ندارد. در روز قتل، او شهادت می دهد که بیرون از خانه در حال تمیز کردن پنجره ها بوده، که با توجه به شهادت ضبط شده و واقعی Bridget کاملا درست است، و استعاره جالبی به خدمتکاری است که همه چیز را بهتر از همه کسی می بیند.
اما هردوی آن ها در خانه ای سه طبقه گیر افتاده اند، که به جز صدای لولای درها بی هوا و ساکت است، ضربه های روی پیانو که Macneill از آن ها برای بردن ما از یک صحنه به صحنه دیگر استفاده می کند. اما به جز آن، او همه چیز را آرام روایت می کند، به جز صدای بلند گام برداشتن و لولای در که باعث می شوند این دیوارها زنده به نظر بیایند. شب ها وقتی Andrew یواشکی به اتاق Bridget می رود، وقتی در حال نزدیک شدن به اوست، دوربین روی صورت تقلاگر اما بی تفاوت Bridget باقی می ماند. سپس وقتی Andrew دوباره پیش همسرش (با بازی فیونا شاو (Fiona Shaw))، مادرخوانده ای که Lizzie از او متنفر است برمی گردد، دوربین دوباره همان نما را از صورت او می گیرد. در این جا هیچ زنی خوشحال نیست.
فیلمبرداری Noah Greenberg فوق العاده است. او بازیگران زن را در قاب خانه قرار می دهد، و آن ها را به شکلی نشان می دهد که مانند زندانی ها به نظر می آیند. در این تاریکی بی هوا و تیره و تار، آن ها اصلا آزاد به نظر نمی رسند. حتی وقتی موقع اولین بوسه Lizzie و Bridget در طویله، نور خورشید به صورت آن ها می تابد، دوربین شادی آن ها را نشان نمی دهد تا به ما یادآوری کند آن ها هنوز هم تحت سلطه Andrew هستند. حداقل آن ها می توانند از این خانه به عنوان یک وسیله استفاده کنند، و وقتی Lizzie به Bridget خواندن و نوشتن یاد می دهد، آن ها می توانند برای هم یادداشت هایی در گوشه و کنار خانه مخفی کنند.
محاکمه Lizzie چندین ماه تیتر اصلی روزنامه ها بود، که شامل جزییات ترسناکی می شد از جمله اینکه جسدها تقریبا خونی در بدن نداشتند. فیلم از این قضیه برای نمایش چندین و چندباره صحنه جرم استفاده می کند، که جزییات بیشتری از آن سکانس سونی وحشت زده در اوایل فیلم دارد. بخش سوم فیلم مسخره است، و خیلی کم به آن ایده هایی اشاره می کند که قصد بیان آن ها را دارد. خبرنگاران این دختر را بی روح و بی احساس نامیدند. روزنامه دیگری که Macneill به آن توجهی نکرد نوشته بود: Lizzie طی دستگیریاش خیلی با خونسردی رفتار می کرد. شاید او واقعا یک روان پریش بوده است. اما فیلم زندگی او را طوری با احساسات پر می کند که به نظر می خواهد بگوید آن خبرنگاران مرد اصلا با Lizzie خوب برخورد نکرده اند. از نظر آن ها شاید دیدگاه یک زن غیرقابل تشخیص بوده، و اگر دیدگاه Macneill هم این بوده، می توانست خیلی قوی تر آن را بیان کند.
به جای آن فقط در حال تماشای دو جنسیت مختلف هستیم که برای بقا با هم می جنگند. وقتی یک کارآگاه از Lizzie می پرسد آیا پدرش دشمن هم داشته، او جواب می دهد: اینجا آمریکاست، هر آدم زنده ای یه دشمن داره. این کاملا برای ساخت یک هشتگ مناسب است. البته همه مردان عصر طلایی هم عوضی و متجاوز نبوده اند. با این حال فیلم Lizzie می خواهد خلاف این قضیه را بیان کند.