چیزهای زیادی در دنیا وجود دارند که انسان از آنها میترسد و به همین دلیل نیز تا دلتان بخواهد داستانهای ترسناکی را سراغ داریم که رویدادهای وحشتناک و دلهرهآوری را روایت میکنند. در این بین بیشتر این داستانها پایه و اساس واقعی ندارند. در درواقع ما از چیزهایی میترسیم که وجود خارجی ندارند.
اما این سکه روی دیگری نیز دارد و چیزهای ترسناک واقعی زیادی در دنیا هست که انسانها را به ترس و وحشت وا میدارد. یکی از این موارد داستانهایی است که هر از گاهی درخصوص جنگیرها و افرادی به اصطلاح جنی شدهاند میشنویم. بعید میدانیم به لحاظ علمی، وجود جنها ثابت شده باشد، اما از آنجایی که به لحاظ اعتقادی حضور جنها را باور داریم، این موجودات نادیده و ترسناک حتی در ادبیات ایران و دیگر کشورهای دنیا نیز ریشه دارند و همین امر باورپذیری جنها را بیشتر کرده است.
از طرف دیگر ماجراهای زیادی را در گوشه و کنار دنیا سراغ داریم که از افرادی که تحت تسلط جنها درآمدهاند حکایت میکنند. این ماجراها از چیزی که فکرش را بکنید واقعیتر و ترسناکتر به نظر میرسد. به همین دلیل در ادامه برای شما داستانهایی ترسناک از جنزدههای واقعی را در میان خواهیم گذاشت.
هشدار: این مطلب را تنها و در اتاق تاریک نخوانید! 🙂
الیزابت دِ رانفینگ (Elisabeth de Ranfaing)
در سال ۱۶۱۷، شوهر «الیزابت دِ رانفینگ» از دنیا رفت و یک پزشک محلی که بعدها به جرم جادوگری در آتش سوزانده شد به الیزابت علاقمند شد و از وی خواستگاری نمود. الیزابت دست رد به سینه این پزشک زد و پیشنهاد ازدواجش را قبول نکرد. این پزشک که ید طولایی در ساخت معجونهای عجیب و غریب دارویی داشت شروع به ساخت معجونهایی کرد تا با خوراندن آنها به الیزابت، او را عاشق خودش کند. همانگونه که انتظار میرفت این شربتهای عشق، الیزابت را نه تنها عاشق این پزشک نکرد بلکه زمینهساز ایجاد رفتارهای عجیبی در این زن بیچاره شد.
این رفتارها به اندازهای عجیب و غیرطبیعی بودند که دیگر اطبا از بهبود الیزابت قطع امید کردند و مدعی شدند که او جنی شده است. در نتیجه اطرافیان الیزابت برای درمان به دنبال جنگیر رفتند.
تا اینجای ماجرا شاید قضیه جنیشدن الیزابت خیلی ترسناک نباشد، اما ماجرا به همینجا ختم نشد و چند نفر جنگیر حاذق در مراسم جنگیری الیزابت شرکت کردند. شاهدانی که در این مراسم حضور داشتند مدعی شدند الیزابت در حالتی بسیار ترسناک و رعبانگیز با چند زبان مختلف مانند فرانسوی، یونانی، لاتین، عبری و ایتالیایی به صحبت آمده بود. الیزابت از افکار افرادی که در حال جنگیری او بودند باخبر بود و با به زبان آوردن این افکار، افرادی که در این مراسم حضور داشتند را کاملاً شگفتزده کرد و ترساند. جالب اینجاست یکی از جنگیرها در این مراسم دعایی را به زبان لاتین میخواند و در خواندن این دعا اشتباه میکند، در این لحظه الیزابت متوجه اشتباه این جنگیر میشود و به گونهای مسخرهآمیز اشتباه او را به وی گوشزد میکند.
الیزابت در این مراسم از اطلاعات محرمانهای که هیچکسی از آنها خبر نداشت سخن میگوید و جنگیرها هر کاری از دستشان بر میآمد برای رهایی او انجام میدهند، اما از بخت بد روزگار، جن بسیار قدرتمندی الیزابت را در اختیار گرفته بود و به همین دلیل جنگیرها هر کاری کردند نتوانستند این جن را از وجود او خارج کنند. شوربختانه الیزابت هرگز از چنگال این جن نابکار خلاص نشد و به مدت ۷ سال در تسخیر جن بود.
کلارا جِرمانا چِله (Clara Germana Cele)
در سال ۱۹۰۶، دختر ۱۶ سالهای که پدر و مادرش را از دست داده بود با نام «کلارا جرمانا چله» به تسخیر اجنه درآمد. این دختر در دوران نوزادی در کلیسای مسیحی غسل تعمید داده شده بود، اما پس از این حادثه به کشیش گفته بود که با شیطان عهد بسته و به خدمت اجنه درآمده است. در نتیجه رفتارهای ترسناک و عجیبی از کلارا سر میزد و بهرغم اینکه تاکنون به زبانهای لهستانی، فرانسوی و آلمانی صحبت نکرده بود، با این زبانها صحبتهای ترسناکی را به زبان میآورد.
جالب اینجاست که پس از تسخیر کلارا، او هر از گاهی از رمز و راز افراد دوروبرش که هیچکسی از آنها خبر نداشت پرده بر میداشت و نفرت شدیدی از تمام چیزهایی که به دین مربوط میشد پیدا کرده بود. جالبتر اینکه کلارا یک دختر ۱۶ ساله نحیف بود، اما قدرتی بسیار زیاد پیدا کرده بود، به اندازهای که با راهبهها درگیر میشد و آنها را با قدرت زیادی به اطراف پرت میکرد. کلارا جیغهای بسیار وحشتناکی میکشید که هیچ شباهتی به جیغهای انسان نداشت و صداهای شیطانی و ترسناک از خودش در میآورد.
دست آخر کار کلارا به جنگیری کشید و دو کشیش مختصص در این امر برای جنگیری این دختر بیچاره آستین بالا زدند. اما همانگونه که انتظار میرفت مراسم جنگیری کلارا به خوبی پیش نرفت و این دختر نزدیک بود یکی از کشیشها را خفه کند. این کشیشها پس از اجرای مراسم مختلف در نهایت بر جنی که کلارا را تسخیر کرده بود پیروز شدند و این دختر بختبرگشته به حالت طبیعی بازگشت.
بچههای آمونز (The Ammons Children)
تاکنون برای شما از داستانهای جنگیری در سالهای بسیار دور گفتیم، اما داستانی که اکنون به آن اشاره میکنیم به دوران مدرن باز میگردد و در سال ۲۰۱۲ اتفاق افتاد. ماجرا از این قرار بود که خانواده آمونز در سال ۲۰۱۲ به منزلی جدید اسبابکشی کردند، اما پس از مدتی متوجه اتفاقهای ترسناک و شیطانی در این منزل شدند. مثلا دسته بزرگی از مگس در خانه آنها پرواز میکردند در حالی که زمستان بود و همانگونه که میدانید در زمستان خبری از مگسها نیست.
ماجرا به همینجا ختم نشد و یکی از روزها یکی از سه فرزند این خانواده شروع به کشیدن جیغهای ترسناکی کرد و مادرش، «لاتویا» (Latoya)، وقتی به اتاق این بچه رسید در کمال ترس و تعجب فرزندش را مشاهده کرد که میان هوا معلق است. اعضای این خانواده ماجراهای ترسناکتری را نیز تجربه کردند و سه فرزند لاتویا به طرز بسیار وحشتناکی با چشمهای گشاده، خندههای بسیار وحشتناکی سر میدادند. گفته میشود پسر این خانواده در خلاف جهت بدن به پشت خم میشد و از دیوار بالا میرفت!
مدتی بعد نیز مادر این بچهها سایههای سفید بسیار ترسناکی را در گوشه و کنار خانه میدید و صداهای پای وحشتناکی را میشنید. در نهایت پای پلیس به قضیه وارد شد و از آنجایی که نیروهای پلیس ادعای لاتویا را باور نمیکردند، به این فکر افتادند که این مادر با فرزندانش سوءرفتار دارد و به همین دلیل نیز بچهها را از او جدا کردند.
اما از قرار معلوم گفتههای لاتویا کاملاً صحت داشت و بچههای او زمانی که در اختیار مامورین دولتی بودند نیز رفتارهای وحشتناکی از خود نشان دادند و در نهایت پلیس حرف مادرشان را باور کرد. پس از این اتفاقها اعضای خانواده آمونز چارهای نداشتند بهغیر از اینکه دست به دامان جنگیرها شوند و پس از چندین جلسه جنگیری، اوضاع این بچهها به حالت اول بازگشت و از آن خانه جنزده نقل مکان کردند.
جوزف بیرچ و سوتیریس چارالامبوس
(Joseph Birch and Sotiris Charalambous)
جوزف و سوتیریس به صورت کاملاً اتفاقی آینهای را در زبالهدانی بیرون از منزل خود پیدا کردند و از آنجایی که این آینه ظاهر جذاب و زیبایی داشت، آن را به خانه آوردند و از دیوار یکی از اتاقهای آپارتمانشان آویزان کردند. این دو فرد بختبرگشته حتی روحشان هم خبر نداشت که این آینه بیدلیل بیرون از خانه و در زبالهدان قرار نگرفته و داستانهای وحشتباری در آن نهفته است.
مدت زیادی از حضور این آینه شیطانی در خانه آنها نگذشت که مشکلات مالی و بیماری بر سر این دو نفر آوار شد. اما این مشکلات تازه شروع بدبختیهای جوزف و سوتیریس بیچاره بود. بیماری این دو شدت گرفت و روزبهروز حالشان بدتر شد. آنها شبها با جیغ و فریاد از کابوسهایی بیدار میشدند که پس از بیداری هرگز این کابوسها را بهخاطر نمیآوردند. قضیه بالاتر گرفت و سایههای ترسناک بر روی این آینه در حال رقص دیده میشد. این دو نفر نیز زخمهای عجیب و غریبی را روی بدن خود مشاهده میکردند.
کار به جایی رسید که این زوج بختبرگشته به آینه شک کردند و به این نتیجه رسیدند که این آینه شیطانی است و آنها را به تسخیر خودش در آورده. در نتیجه آینه مذکور را در «ایبِی» (Ebay) به فروش گذاشتند. این زوج تمام بدبختیهایی که این آینه بر سر آنها آورده بود را در توضیحات فروش آن نوشتند و در نهایت فردی جرأت خرید این آینه را پیدا کرد. جالب اینجاست همانگونه که این زوج فکر میکردند، پس از فروش آینه، تمام بدبختیهای آنها نیز به پایان رسید و زندگی آنها به حالت طبیعی بازگشت.
اگر به این فکر میکنید که آینه شیطانی را چه کسی خریداری کرده است باید برای شما بگوییم که هویت این خریدار مرموز هرگز برملا نشد و هیچکسی نمیدارد این آینه اکنون در اختیار چه کسی است.
رابی مَنهِیم (Robbie Mannheim)
بیشتر فیلمهای ترسناک را که با موضوع جنگیری ساخته شده دیدهایم و همین قضیه باعث شده تا اطلاعات بیشتری از جنگیری بدست بیاوریم، اما مطمئن باشید جنزدههای واقعی بسیار ترسناکتر از چیزی است که در فیلمها به تصویر کشیده میشود. اگر حرف ما را باور ندارید در ادامه داستان واقعی جنزدگی «رابی منهیم» را برای شما بازگو میکنیم تا به عمق وحشت ماجرا پی ببرید.
ماجرای تسخیر رابی دهه ۱۹۳۰ باز میگردد و در آن زمان، رابی که نوجوانی ۱۳ ساله بود به این فکر افتاد تا با روح عمهاش از طریق «تخته ویجا» (Ouija board) ارتباط برقرار کند. برای آن دسته از خوانندههایی که با تخته آشنایی ندارند باید بگوییم این تخته شکل و شمایلی صاف و مستطیل شکل دارد و از آن برای احضار ارواح استفاده میشود. پس از انجام چنین کاری، اعضای خانواده رابی متوجه رویدادهای ترسناک و عجیبی در خانهشان شدند و لوازم منزل بدون هیچ توضیحی جابجا میشدند و تمام تمثالهای مقدسی که در این منزل بود در اثر عبور رابی از کنار آنها به لرزه در میآمدند. قضیه به جایی رسید که همشاگردیهای رابی مدعی شدند میزی که او در مدرسه پشت آن درس میخواند ناگهان در هوا معلق شده است.
طبق معمول از دست پزشکان برای رابی کاری بر نیامد و قضیه به جنگیری توسط کشیش ختم شد، اما فرآیند جنگیری رابی نیز بسیار خشن و ترسناک پیشرفت و این نوجوان سیزدهساله با قدرتی شیطانی و فراطبیعی به کشیش حمله کرد. خوشبختانه در نهایت کشیش توانست بر جنی که رابی را تسخیر کرده بود پیروز شود و رابی منهیم به دنیای انسانهای معمولی بازگشت.
جان و بتسی بِل (John and Betsy Bell)
سالها پیش و زمانی مهاجران از اروپا و دیگر قسمتهای دنیا به آمریکا مهاجرت میکردند، خانواده «بل» یکی از بحثبرانگیزترین رویدادهای جنزدگی را تجربه کردند و تمام اعضای این خوانده در معرض حادثهای ترسناک قرار گرفتند که جان بهعنوان پدر خانواده و بتسی، بهعنوان دختر کوچک آسیبهای بیشتری در این حادثه تلخ دیدند.
قضیه از این قرار بود که موجودی ناشناخته که بعدها به نام «جادوگر بِل» (Bell Witch) شناخته شد از طریق جان صحبت میکرد و صداهای وحشتناکی در میآورد. این موجود مدعی بود که آینده را پیشبینی میکند و از طریق جان، بتسی بیچاره را دائم کتک میزند و موهای او را میکشید. ماجرا ادامه پیدا کرد تا اینکه موجود شیطانی که جان را تسخیر کرده بود مدعی شد که او را مسموم میکند و همین اتفاق هم افتاد و جان به طرز فجیعی کشته شد. دیگر اعضای خانواده نیز بر این باور بودند که جان توسط این موجود شیطانی بهقتل رسیده است. پس از مرگ جان، اوضاع به حالت اول بازگشت و دیگر خبری از آزار و اذیت بتسی توسط این موجود شیطانی نبود.
این ماجرا گمانهزنیهای مختلفی را بهدنبال داشت و عدهای معتقد بودند زمینی که جان در آن خانه ساخته بود، زمینی نفرینشده بود و به همین دلیل نیز نفرین این زمین، گریبان او و اعضای خانوادهاش را گرفت. بعضی دیگر نیز باور داشتند که جان بهعنوان پدر خانواده، با بتسی سوءرفتار داشت و به همین دلیل نیز شیطان در او حلول کرده بود تا انتقام بتسی را از این پدر بیشرم بگیرد.
جولیا (Julia)
رفتارهای جولیا به اندازهای عجیب و غریب بود که روانپزشک او از درمان این دختر ناامید شد و مدعی گردید که جولیا به لحاظ علم روانشناسی بیماری خاصی ندارد و رفتار عجیب او ناشی از تسخیر وجود او توسط موجودی فراطبیعی است. «دکتر ریچارد. اِی. گالاگِر» (Dr. Richard E. Gallagher)، در حال انجام معاینههای پزشکی متوجه شد که جولیا در مقابل او به ناگهان در هوا معلق میشود و با زبانی صحبت میکند که کاملاً مشخص است این زبان مربوط به جولیا نیست. از طرف دیگر جولیا رازهای سربهمهری از دیگران میدانست و گاه و بیگاه به اطرافیانش ناسزا میگفت.
جالب اینجاست که در یکی از جلسههای درمان، این موجود شیطانی که جسم جولیا را تسخیر کرده بود از طریق جولیا به دکتر گفت که این دختر را رها کند چرا که جولیا دیگر اختیار خودش را ندارد و متعلق به شیطان است. تمامی این موارد دست به دست هم داد تا این پزشک از درمانهای طبیعی برای جولیا قطعامید کند و دست به دامان جنگیری شود.
در فرآیند جنگیری، جولیا آب مقدسی که روی او ریخته میشد را پس میزد و حرارت اتاق بهگونهای غیرطبیعی افزایش پیدا کرده بود. خوشبختانه قضیه جنگیری جولیا دست آخر ختم به خیر شد و این دختر بختبرگشته از شر جنی که او را تسخیر کرده بود نجات پیدا کرد.
دیوید بِرکوویتز (David Berkowitz)
در اوایل دهه ۱۹۷۰ میلادی، جمعیت نیویورکسیتی از ترس قاتلی با نام مستعار «پسر سام» (Son of Sam) در ترس و وحشت فرو رفت. این قاتل بیرحم، در صحنهجرم، یادداشتهای مرموزی از خود بهجای میگذاشت و کاملاً مشخص بود از قتلهایی که انجام میدهد نهایت لذت را میبرد. در نهایت پلیس نیویورکسیتی توانست وظیفهاش را انجام دهد و این قاتل مرموز دستگیر شد.
در بازجوییها مشخص گردید که نام این قاتل «دیوید برکوویتز» است و پس از اینکه پلیس انگیزه این قتلها را از او جویا شد، برکوویتز ادعا کرد که سگ همسایهاش توسط شیطان تسخیر شده و این سگ به نزد او میآمد و برای قتل انسانهای بیگناه به او دستور میداد. مدتی بعد نیز برکوویتز ادعای خودش را برای انگیزه قتلهایی که انجام میداد تغییر داد و مدعی شد او این قتلها را برای فرقهای شیطانی که عضو آن بود انجام میداده است.
دیوید برکوویتز در مجموع ۶ نفر را کشت و جراحتهای وخیمی به ۷ نفر دیگر وارد کرد. این قاتل زنجیرهای بیرحم روانه زندان شد و پس از تحمل سالها زندان، همچنان ادعا میکند که در حین ارتکاب قتلها، خودش نبوده و موجودی شیطانی به او دستور میداده است.
آرن جانسون (Arne Johnson)
داستان «آرن جانسون» یکی از خشنترین داستانهای مربوط به تسخیر توسط ارواح شیطانی در چند دهه اخیر بهحساب میآید. ماجرای این داستان از آنجا شروع شد که خانواده گِلاتزِل (Glatzel) به خانهای جدید نقلمکان کردند. در این خانه، دیوید گلاتزل (David Glatzel) ۱۱ ساله، رفتارهای عجیب و ترسناکی از خود نشان میداد و به زبانهای مختلف که پیش از آن این زبانها را بلد نبود با لحنی ترسناک صحبت میکرد و گاهی اوقات نیز در هوا معلق میشد. در نتیجه کشیشها دستبهکار شدند و مراسم جنگیری برای دیوید صورت گرفت، اما این مراسم نیز دردی از این نوجوان ۱۱ ساله درمان نکرد و دیوید همچنان در تسخیر اجنه بود.
قضیه از این هم وخیمتر شد و «آرن جانسون» نامزد خواهر دیوید، اشتباه بسیار وحشتناکی را انجام داد و شیطانی که دیوید را تسخیر کرده بود، تحریک کرد. همانگونه که حتماً پیشبینی کردهاید مدت زیادی از اینکار نگذشت که آرن جانسون نیز رفتارهای عجیبی از خود نشان میداد و از فردی که بسیار آرام و گوشهگیر بود، به فردی پرخاشگر تبدیل شد. از قضای روزگار آرن جانسون با صاحبخانهاشِ، آلن بونو (Alen Bono)، مجادله میکند و او را با ضربات چاقو بهقتل میرساند، اما مدتی بعد در کمال تعجب ادعا میکند که هیچ خاطرهای از این حادثه ندارد و چیزی یادش نمیآید.
برای آندسته از طرفداران فیلمهای ترسناک باید بگوییم در سومین قسمت از فیلم موردانتظار «احضار» که قرار است در سال ۲۰۲۰ اکران شود، به ماجرای «آرن جانسون» نیز اشاره میشود.
آنه لیز میشل (Anneliese Michel)
در این قسمت به غم انگیزترین جنزدگی که در طول تاریخ رخ داده اشاره میکنیم و برای شما از ماجرای تسخیر «آنه لیز میشل» میگوییم که داستان واقعی آن قلب هر انسانی را به درد میآورد. ماجرا از این قرار است که در سال ۱۹۶۷، آنه از خود رفتارهای عجیب و ترسناکی نشان میدهد و به چیزهای مقدس نمیتواند نگاه کند. بدن او بوی بسیار نامطبوعی میگیرد و گرفتار تشنجهای شدیدی میشود. رفتارهای او پس از مدتی عجیبتر میشود و شروع به خوردن حشرهها و ادرار خودش میکند. مدتی بعد نیز آنه میشل در حال گاززدن سر یک پرنده دیده شد.
او به خانوادهاش گفت که جسماش تسخیر شده تا کفاره گناهانی که در دنیای مدرن انجام میشود را پس دهد. خانواده آنه لیز برای درمان دخترشان دستبهدامان کشیشها میشوند و مراسم جنگیری یکی پس از دیگری بر روی او انجام میشود. اما هیچکدام از این مراسم فایدهای نمیکند و بهرغم نزدیک به ۷۰ مراسم جنگیری، آنه لیز میشل همچنان در تسخیر شیطان باقی میماند. او در این مدت آب و غذا نمیخورد و در نهایت نیز بر اثر گرسنگی و تشنگی از دنیا میرود.
آنه لیز میشل که دختر زیبا و شادابی بود، به پوست و استخوان تبدیل شد و در هنگام مرگ فقط ۳۰ کیلو وزن داشت. ماجرای جنگیری آنه لیز میشل، پس از مرگ او به پایان نرسید و پدر و مادرش به همراه دو کشیشی که در جنگیریهای او شرکت داشتند به دلیل اینکه اجازه داده بودند آنه لیز آب و غذا نخورد، بازداشت و محکوم شدند. پدر و مادر آنه و کشیشها در دفاع از خودشان مدعی بودند که جرمی مرتکب نشدهاند و شیطان که از اجرای جنگیری به خشم آمده بود اجازه نمیداد تا آنه لیز میشل آب و غذا بخورد.
برای آندسته از کاربرانی که به ماجرای غمانگیز جنگیری آنه علاقهمند شدهاند و اهل تماشای فیلمهای سینمایی نیز هستند باید بگوییم از این رویداد تلخ و وحشتناک فیلمی با نام «جنگیری امیلی رُز» (The Exorcism of Emily Rose) ساخته شده است.
در پایان آروز میکنیم چنین مصیبتهایی هرگز برای وجود نازنین شما و اطرافیانتان رخ نداده باشد، اما اگر خدای ناکرده با چنین مواردی روبرو شدهاید و تجربهای در این زمینه دارید، برای ما و دیگر خوانندهها در قسمت نظرات از این تجربهها بگویید.
منبع: slappedham
برترینها