[ad_1]
*هشدار اسپویل*
چارلی کافمن در ابتدای هزارهی دوم میلادی با آثاری همچون «جان مالکوویچ بودن»، «درخشش ابدی یک ذهن پاک» و «اقتباس» به خوبی توانست خود را به عنوان یکی از نوابغ فیلمنامه نویسی آمریکا معرفی کند. نویسندهای که با یاری جستن از فانتزیهای منحصر بهفردی که در رویدادهای آثارش خلق میکند، به درونیات انسان و جایگاه او در جامعه و ارتباطش با دیگران میپردازد. میتوان گفت موضوع اصلی تمامی آثار چارلی کافمن، ارتباط است. ارتباط انسان با خودش، دیگران و جامعهای که در آن زیست میکند. که با توجه به آمریکایی بودن خودِ کافمن و شخصیتهای آثارش، انسان همیشه در جامعهی معاصر آمریکا مورد خوانش قرار میگیرد.
«آنومالیسا»، اولین انیمیشنی است که در کارنامهی چارلی کافمن حضور دارد. انیمیشنی عروسکی که همچون دیگر آثار کافمن، یک مرد میانسال شخصیت اصلی او است، مردی که با وجود موفقیت شغلی، با جهان اطراف خود و دیگران نمیتواند ارتباطی برقرار کند. موضوعی که در تمامی آثار چارلی کافمن تکرار میشود و اصلیترین مشخصهی آثار او، پرداختن به چرایی این عدم ارتباط و سرنوشت انسانی است که درگیر چنین جبری شده. در این اثر اما از هیچ یک از دلایلی که باعث این عدم ارتباط میشوند واکاویای صورت نمیگیرد. در انیمیشن آنومالیسا ما تنها با یک حال و هوای کافمنی مواجهایم که یک شخصیت به ظاهر تنها و افسرده هم در آن حضور دارد. کافمن به جای این که شخصیت را به ما بشناساند، تنها غر زدنهای عاطفی و روانی او را برای ما بازگو میکند. با پرداختن به پیرنگ انیمیشن به شناخت بهتری از ضعفها و نقاط قوت فیلم خواهیم رسید.
تمامی داستان فیلم روایت سفر یک روزهی مایکل استون، یک نویسنده و تکنیسین موفق در حوزهی ارائهی خدمات به مشتریان است. سفری که در آن باعث میشود بیشتر از قبل به گذشته، حال و آیندهی خود تفکر کند. در ابتدا با خوانده شدن یک نامه توسط مایکل که محتوای آن، اعتراض معشوقهی سابق او نسبت به فرار کردن از رابطهی عاشقانهشان است، اطلاعات جالبی از شخصیت او میگیریم. محتوای نامه نشان میدهد که مایکل با بیرحمی هر چه تمام، معشوقهی خود را به شکلی ناگهانی رها کرده، اما همین که آن ناکه را نگه داشته و مرورش میکند، نشان میدهد که علیرغم میل باطنیاش تن به این فرار داده، وگرنه آن نامه را نگه نمیداشت. اما فیلم در ادامه پرداخت خوبی به این رابطهی عاشقانه و دلایل چنین اتفاقی نمیپردازد. در ادامه متوجه میشویم که مایکل یک همسر و فرزند نیز دارد و رابطهی عاشقانهی شکست خوردهاش مربوط میشود به چندین سال قبل. مواجههی دوبارهی او با معشوقهی سابق، میتوانست بسیار بهتر از اینها ظاهر بشود. اما تنها با چند پلان مدیوم شات و مسترشات از گفت و گویی به شدت تصنعی و تکراری، به اتمام میرسد. و تنها جواب مایکل به به سوالِ «چرا ترکم کردی» این است که «نمیدانم». همچنین سوال مایکل از معشوقهاش که در آن میپرسد «آیا احساس نمیکنی که تغییر کردهای؟» هم نمیتواند چیزی را برای بیننده واکاوی کند. گفتوگوهای شخصیتها بیشتر از این که سینماتیک باشد، به تئاتر نزدیکتر است.
جالب است بدانید که کافمن انیمیشن آنومالیسا را از نمایشنامهی خودش به همین نام اقتباس کرده. به خوبی مشهود است که روند اقتباس علیالخصوص در دیالوگها نتوانسته به خوبی صورت بگیرد. تمهیداتی همچون دستور زبان سینمایی و دیالوگها به جز دادن اطلاعاتی سر راست و کلیشهای، نمیتواند کار بیشتر بکند. تنها تمهیدی که در این انیمیشن به خوبی توانسته وجهههای بیشتری از علت و معلولها داستان را معلوم کند، شبیه بودن تمامی آدمهای حاضر در فیلم به یکدیگر است. تمامی آدمهایی که در حضور دارند، صدا و چهرهشان یکی است.
این تمهید که تنها میتوانست در یک انمیشن عروسکی قابل اجرا باشد، میتواند اصلیترین این اشفتگی مایکل استون باشد. این که همهی آدمها شبیه به یکدیگرند و شباهت فانتزی دیوانه کننده باعث خستگیِ مایکل از تمامی ارتباطات انسانیاش شده. البته با وجود اینکه مایکل از حرف زدن با دیگران کلافه میشود، اما باز هم در دفترچهی تلفن جستجو میکند و شمارهی معشوق صابق خود را پیدا میکند. همین مسئله نشان میدهد که او به ارتباط برقرار کردن با دیگران «نیاز» دارد. بسیاری از پژوهشهای علمی جدید در خصوص نیازهای اساسی انسان در طول زندگی، نشانگر این است که بعد از نیاز به بقاء، اصلیترین نیاز هر انسانی در زندگی، ارتباط داشتن با دیگران است. مایکل نیز به دنبال همین نیاز سعی میکند که با معشوقهی سابق خود ارتباط بگیرد اما باز هم نمیتواند. زیرا معشوقهی سابق او نیز همانند دیگران، چهره و صدایی تکراری دارد. این تمهید روایی فیلم بسیار هوشمندانه است و فضای فانتزیِ کافمنیای که از آثار چارلی کافمن انتظار داریم را به خوبی برای ما تصویر میکند. البته همین که شبیه بودن چهرهها و صدای شخصیتها باعث دلسرد شدن مایکل از ارتباط با دیگران میشود نشانگر این است که دیدگاه کافمن نسبت به ارتباطات انسانی، دیدگاهی تا حدود زیادی ماتریالیستی است. زیرا صدا و چهرهی انسانها از خصوصیات ماتریالیستی شخصیتهای آنان است. در صورتی که هر شخصیتی با سرگذشتش و جهانبینی منحصر بهفردش به ما شناسانده میشود و این ویژگی است که هر انسانی را نسبت به دیگری منحصر بهفرد میسازد. هر انسانی با دیدگاه و جهانبینی مختص به خود ارتباطاتش با دیگران را رقم میزند و اینئموضوع به راحتی توسط کافمن کنار گذاشته میشود. در واقع میتوان گفت اصالتی که کافمن به ارتباطات انسانی میدهد، اصالتی ماتریالیستی است و خصوصیات ماتریالیستی مقدمهای است برای رفتن به دنیای معنوی انسانها.
در ادامه با پیدا کردن شخصیتی به نام لیزا که صدا و چهرهای متفاوت با دیگران دارد، مایکل از خود بیخود شده و سعی میکند که با او ارتباط بگیرد. تمامی هیجان مایکل برای ارتباط گیری، جنس صدا و تفاوت چهرهی لیزا است. لیزا نیز یک شخصیت کلیشهای و محبوب تمامی فیلمهای آمریکایی است: یک دختر با ظاهری متوسط که در حرف زدن بشاش است اما از عدم اعتماد به نفس رنج میبرد و اعتماد به نفس خود را در آغوش مرد موفقِ شخصیت اصلی فیلم باز میابد. کلیشهای که در ۸۰ درصد فیلمهای کمدی-درام آمریکایی تکرار میشود و چارلی کافمن نیز از گزند تکرار این کلیشه در امان نمانده. شخصیتهایی سطحی با انگیزههایی سطحی، موقعیتِ جذاب و فانتزی اثر را حرام کردهاند. وقتی که معیارهای اصلیِ ارتباطگیری با دیگران نه شخصیتشان، بلکه ظاهرشان باشد، نتیجهاش میشود این که هیچ حرفی برای زدن نیست و داستان در کیفیتهای فیزیکی شخصیتها سیر و سلوک میکند و چیزی بیشتر از ابتذال برای نشان دادن به بیننده ندارد.
این پرداختنِ چارلی کافمن به مقولهی «تفاوت» در ارتباطات انسانی، علی الخصوص رابطهی عاشقانه، ما را به یاد آلن بدیو و مقالهی معروفش به نام «در ستایش عشق» میاندازد. چیزی که مسلم است این است که مایکل، مجذوب تفاوت لیزا با دیگران شده و سعی میکند به او نزدیک بشود. آلن بدیو در مقالهی معروفش بیان میکند که یک رابطهی عاشقانه، میدان تجربهی تفاوتهای انسانها است. انسانها در طول زندگی مدام به تنبال چیزهایی شبیه به خود میگردند و از هرچیزی که با آنها تفاوت داشته باشد، میهراسند. در واقع هر انسانی در تمامی مراحل زندگی خود به دنبال تجربهی «اینهمانی» است. اما یک رابطهی عاشقانه جایی است که به بهانهی عشق، تجربهی «اینهمانی» کنار گذاشته میشود و آدمها به بهانهی علاقهی شدیدی که به یکدیگر دارند، شروع میکنند به شناختن و پذیرفتن تفاوتهای یکدیگر و همین روند است که باعث میشود تجربههای عاشقانه بدل به نابترین تجربیات انسان بشوند. جایی که آدم نه به شباهتها، بلکه به تفاوتها علاقهمند است و همین برخورد با معشوق اگر در رابطه با جهان اطراف نیز اطلاق گردد، انسان از لحاظ معنوی یک زندگی درونی دموکراتیک را تجربه خواهد کرد، زیرا به لطف معشوق فهمیده است که تمامی تفاوتها حاوی ارزشاند و میتوان آنها را نیز دوست داشت. جهانی که انسانهای پذیرنده و خوشفکری از این دست را در خود زیاد داشته باشد، جهانی خواهد شد که دیگر به دلیل تفاوتهای اعتقادی و نژادی و دینی، در آن قتلی رخ نخواهد داد، بلکه همین تفاوتها تبدیل به ارزش و بهانهای برای دوستی و صلح خواهند شد.
به طور خلاصه، آلن بدیو عشق را بهانهای شیرین برای درک تفاوت و فلسفی زیستن میداند و انیمیشن آنومالیسا نیز به این تفاوت میپردازد. اما تفاوتی که مدنظر بدیو و کافمن هست، زمین تا آسمان فرق میکند! شاید برای کسانی که با مقالهی آلن بدیو آشنایی داشته باشند در نگاه اول به این انیمیشن، به یاد چنین نظراتی بیوفتند، اما تفاوتی که مدنظر بدیو است، تفاوت میان سوبژکتیویتههای بینهایت انسانها است. در واقع عشق آلن بدیو عشقی است که تفاوتِ در دیدگاهها را میپذیرد و آن را حاوی ارزش میشمارد، ولی تفاوتی که کافمن از آن صحبت میکند، به اندازهی خودِ فیلم سطحی است: تفاوتی در جنسیت و ظاهر آدمها.
در ادامه و با خوش و بش کردنهای طولانی و بی ثمر لیزا و مایکل، در انتهای داستان، مایکل متوجه میشود که لیزا نیز در حال شبیه شدن به دیگران است. هم صدا و هم چهرهاش در حال تغییر کردن است و این مسئله او را رنجور میسازد. در مراسم سخنرانی مایکل برای طرفدرانش در خصوص خدمات به مشتریان، فرافکنی روانی او آغاز میشود. کافمن سعی میکند با جملاتی کلیشهای نظیر «دنیا در حال از هم پاشیدن است» یا «ما چه نیازی به ارتش داریم؟» به یک جمعبندی در خصوص درونمایههایی که نتوانسته آنها را برای مخاطب باز کند برسد، که باز هم ناموفق است. آنومالیسا انیمیشنی است که میخواهد در مقابل تکرار و روزمرگی قد علم کند، اما خودش در ساحت متن درگیر چنین آسیبی شده است!
اینکه چرا لیزا شبیه به دیگران میشود آن هم تنها پس از چند ساعت، اتفاقی فانتزیک است که نیازی به علت و معلول ندارد، میتوانیم جبرِ تلخ و غمانگیزی که بر زندگی مایکل چنبره زده را دلیل این اتفاق عجیب بدانیم. جبری که همهی انسانها را برای او شبیه به یکدیگر کرده است. اگر کافمن شخصیت خودش را آگاه به این جبر نشان میداد و سعی میکرد که مایکل را در تقابل با این جبر نشان بدهد، در آن صورت هم رویدادهای دراماتیک بیشتری در فیلم داشتیم و هم اینکه به شناخت بهتری هم از مایکل و هم از این جبر میرسیدیم. اما در این فیلم اتفاقات تنها رخ میدهند و شخصیتها چنان کالبدهایی مرده میآیند و میروند. شاید بگویید همین خصوصیت است که نقطهی قوت این فیلم است و کافمن به دنبال تصویر کردن چنین موقعیتی است، موقعیتی که آدمها در آن هیچ آگاهیای از وضع خود ندارند و در جبری سحرآمیز و شکست ناپذیر، به دنبال عشق و شادی تقلا میکنند اما چارهای جز پذیرفتن شکست ندارند. درست است، قصد کافمن چنین چیزی بوده، اما در تصویر کردن همین «تقلا» و «تلاش برای شناخت» و «تلاش برای آگاهی» ناموفق است.
فیلم سعی میکند شبیه به آثار مدرنیستی دههی ۵۰ و ۶۰ اروپایی باشد، آثار بزرگانی همچون فلینی و آنتونیونی و …، اما از این فیلمها تنها برداشتهای بلند و ریتم کند را توانسته وام بگیرد و در واکاوی عدم ارتباط انسانها لنگ میزند. در طول فیلم با پلانهایی طولانی از رخدادهایی غیر دراماتیک یا به اصطلاح «زمان مرده» مواجهایم. پلانهایی طولانی که به سیگار کشیدن یا راه رفتن یا خیره شدن یا پر کردن یخ در سطل یا پرواز کردن هواپیما میپردازند، پلانهایی که نه ما را به شناختی از شخصیت میرسانند و نه حال و هوایی خاص را منتقل میکنند. در فیلمهای مدرنیستی اروپایی که از این پلانهای برداشت بلند استفاده میشد، کارگردان سعی میکرد به وسیلهی میزانسن و موقعیت شخصیت در این میزانسن، هم داستان و هم شخصیت را به ما بشناساند، اما این انیمیشن با قاببندیهایی به شدت ساده و مکثهایی بی دلیل و متظاهرانه بر اعمال مایکل، سعی میکند ژستی شبیه به آن شاهکارها بر خود بگیرد. ژستی که به وسیلهی تکنولوژی خیرهکنندهی هالیوود میتواند بسیاری را گول بزند و این اثر را انیمیشنی عمیق و منحصر بهفرد نشان بدهد. درصورتی که در پشت این ژست هیچ چیز قابل توجهای به جز کلیشههای تاریخ مصرف گذشتهی هالیوودی نمیتوان پیدا کرد.
فیلم ادای اثری را دارد که میخواهد سر خم کردن انسان مقابل شرایط را نشان بدهد و شخصیتی را تصویر کند که چارهای جز افسرده بودن و شکست را در مقابل جبری به نام زندگی را ندارد. جبری که تنها با تمهیدی نظیر شبیه بودن تمامی انسانها به یکدیگر نشان داده میشود و باقی عناصر فیلم هیچ نقشی در این خصوص ایفا نمیکنند. اما مایکل شخصیتی است که حرکت میکند و کنش رقم میزند. او سعی میکند رابطهاش با معشوق سابق و بعدا لیزا را نجات بدهد، همین مسئله یعنی اثر باید این تاشها و تقابلهایی که در پی دارد را واکاوی کند ولی در این امر ناموفق است.
در پایان نیز، با رسیدن مایکل به خانه و مواجههی سردش با خانواده، سوال کلیشهای دیگری که در ۹۵ درصد فیلمهایی هالیوودی تکرار میشود تا عمیق بودن فیلمها را به شکلی مصنوعی به مخاطب تحمیل کند تکرار میشود: توکه هستی؟ من که هستم؟
سوالی که بی دلیل مطرح میشود و هیچ پرداخت دیگری در خصوص آن صورت نمیگیرد. سوالی که فقط به شکلی متظاهرانه و سطحی سعی میکند موضوع «خودشناسی» را هم به فیلم بچسباند.
در انتهای داستان اتفاقی رخ میدهد که بهبه و چهچههای بسیاری را به دنبال خود بر میانگیزد و شاید اصلیترین دلیلی است که باعث شده این فیلم در برخی جشنوارهها منجمله اسکار کاندید شود. لیزا پس از جدایی از مایکل برای او نامهای مینویسد و ما میبینیم که او و دوستش که صدا و چهرهشان شبیه تمامی انسانهای دیگر شده بود، هماکنون چهره و صدای منحصر بهفرد خود را دارند. این مسئله نشان میدهد که در جهان واقعی، تمامی انسانها شخصیت درونی و ظاهری منحصر بهفرد خود را دارند و این دیدگاهِ سرد و بیروح مایکل است که باعث میشود همه را شبیه به هم ببیند.
شاید در نگاه اول مجذوب چنین تمهیدی بشوید. اما سوال مهمی در این جا مطرح میشود. پایان داستان راوی این موضوع است که «علت» جبری که مایکل با آن دست و پنجه نرم میکرد، خودش و دیدگاه سرد و مردهاش بوده. این یعنی فیلم در پایان خود سعی میکند یک رابطهی علی معلولی برای اتفاقات عجیب و غریب فیلم جور کند، اما در طول فیلم ما با هر چیزی مواجه بودیم به جز «علیت»! اتفاقات عجیبی نظیر افتادن چهرهی مایکل، تغییر کردن لیزا و … رخ میدادند و همهگی حاکی از جبری غیر قابل فهم بودند. اما این نقب زدن پایان فیلم به مقولهی علیت، تمامی فیلم و روند روایتش را زیر سوال میبرد و ضعف فیلم را به شکل بیشتری نشان میدهد!
اگر این دیدگاه مایکل است که همه را شبیه به هم میبیند، پس دلیل اینکه مایکل چنین دیدگاهی دارد چیست؟ چه اتفاقی برای او در گذشته رخ داده که باعث شده بعد از یک روز تجربهی ارتباط با آدمی متفاوت، او را شبیه به دیگران بیابد؟ اساسا دیدگاه ماکل در رابطه با خود و دیگران چیست؟ فیلم نه به این سوالات نمیپردازد و به جای آن پلانهایی طولانی از اعمال بی معنی و ادا اطواری شخصیت مایکل را نشان میدهد. داستان آنومالیسا میتوانست تنها در ۳۰ دقیقه روایت شده و به اتمام برسد اما دلیل این کش دادن داستان و روایت توسط چارلی کافمنی که آن چنان آثار درخشانی در کارنامهی خمد دارد، معلوم نیست! بسیاری میگویند که نابغه بودن، به مثابهی راه رفتن روی لبهی تیز تیغی است که طرف دیگرش حماقت است. شاید هم در این انیمیشن چارلی کافمن آسیب نبوغش را خورده!
انیمیشن آنومالیسا سعی میکند که وضعیت انسان در جامعهی امروزی را در نسبت با دیگران نشان بدهد و ابزارش برای بیان چنین مسئلهای، شخصیت مایکل استون و دست و پنجه نرم کردنش با عشقی متزلزل است. اما به جای پرداختن به عمق این شخصیت، غرغرهای عاطفی و متظاهرانهی شبه روشن فکری او را در طول یک شبانه روز برای ما تصویر میکند. فیلمی که ادعای این را دارد که «جهان در حال از هم پاشیده شدن است!» اما تمام این جهان را میخواهد در مدیومشاتهایی از مایکل استون نشان بدهد! آنومالیسا اثری است که ژست کافمنی و مورد علاقهی طرفداران او را به خوبی در خود حفظ کرده، اما دیگر خبری از آن درونمایههای عمیق و شخصیتهای جذاب و به یاد ماندنی نیست. شاید در نگاه اول و با آشنایی قبلیای که از چارلی کافمن دارید، مجذوب حال و هوای کافمنی فیلم بشوید، اما بعد از مدتی این فیلم را فراموش خواهید کرد. زیرا عمق لازم را برای اثر گذاری بر شما ندارد. آنومالیسا اثری است که از پس هیچ یک از ادعاهای بزرگ خود بر نمیآید، اما یدک کشیدن نام بزرگ چارلی کافمن باعث شده که در کانون توجه باشد. توجهای که لایق آن نیست.
.
نقل از سینما-فارس
[ad_2]