به قلم : محمدرضا پهلوان (عرشیا جاوید)
امتیاز : ۳ از ۵
تعداد صفحات :۲۰۱
خلاصه ای از داستان رمان:
اتفاقاتی در بستره ی داستان رخ می دهد، بعضی از اعضای خانواده گمان می کنند این اتفاقات ریشه ی ماورایی دارد اما بعضی ها فکر می کنند نه!!!فردی در همه ی این جریانات دخالت دارد!!
از موج ناباوری ها گرفته تا عشق از بین رفته!!
از ناخواسته شدن ها گرفته تا رازهای پنهان!!!
همه ی خانواده تاوان یک راز پنهان را پس می دهند!!
ترانه، کاراکتر اصلی رمان، می کوشد معماها را پیدا کند اما خودش نیز داغدار است!!
یک دختر تنها در هجوم این همه فشار شکسته می شود!
مگر قربانی این قصه چه کسی خواهد شد؟
حجم رمان : ۳.۳۶ مگابایت پی دی اف , ۱.۱۲ مگابایت نسخه ی اندروید , ۱۸۳ کیلو بایت نسخه ی epub
دانلود رمان سیمای دگرین از محمد رضا پهلوان با فرمت pdf
دانلود رمان سیمای دگرین از محمد رضا پهلوان با فرمت apk
دانلود رمان سیمای دگرین از محمد رضا پهلوان با فرمت epub
دانلود رمان سیمای دگرین از محمد رضا پهلوان با فرمت java
صفحه ی اول رمان:
دیگر نمیتوانستم! زندگیام گویا فلج شده بود، تنها حامیام را از دست دادم آن هم بسیار زود! نه! شاید تصور این باشد منظور از حامیام پدرم است اما نه! حامی من همسرم بود! همسری که تازه ۶ ماه از عقدمان گذشته بود، طی یک حادثهی بهت آور، ناکام شد. در واقع من هم با خود ناکام کرد. رابطهی بین من و شایان تنها به دلیل پسرعمو و دخترعمو بودن، خوب نبود بلکه آنقدر با هم تفاهم فکری، روحی و سلیقهای داشتیم که همه ما را برای هم میدانستند! مهم این بود شایان برای من مرد ایده آلی بود؛ نه! منظور از ایدهآل بودن چهرهی زیبا یا فرم ورزشکاری نیست، بلکه شایان قلبی به وسعت دریا داشت که جای هرچه زیبایی ظاهری را پر میکرد. من او را میخواستم، به شدت هم میخواستم! اما نمیدانم این چه سرنوشت شومی بود که باید به این زودی مرا از او جدا میکرد.
چهل روز از رفتن شایان میگذشت و انگار زندگیام را به اجبار گرفته بودند. اصلاً حوصله ی نشستن و صحبت با پدر و شیوا و بقیه را نداشتم. همه سعی میکردند مرا از این حالت انزوا و غمزدگی خارج کنند اما نتوانستند. طبیعتا صحبتهای کسی در دل رسوب میکند که تو از عمق وجود او را بخواهی و رشتهی محبت و عشق بین تو و او گره خورده باشد. در خانه یا قصری که داشتیم به جز با شایان و پسر عمهام میثم با کس دیگری انس نگرفته بودم. شایان رفته بود، میثم هم پنج روز قبل از فوت شایان در اثر سانحهای که هنوز نمیدانم، فلج شده بود و روی ویلچر مینشست. فلجی که از ناحیهی زبان هم بریده بود! البته کف هر دو دستان و سرش را میتوانست حرکت دهد.
در خانهی بزرگ ما سه خانواده زندگی میکنند. من و پدرم و شیوا و دوتا پسرانش سپهر و سامان، میثم و عمهاش، آقای حمیدی و همسر و تک فرزندش.
تق… تق… تق… میدانستم شیوا پشت در است. درست نمیدانم شیوا را میخواهم یا نه! او پانزده سال است که جای مادرم را گرفته و با پسرانش در کنار ما زندگی میکنند. متعجبم این زن چه دارد که پدرم آنقدر شیفته و دلباختهی اوست. اما زن نسبتا مهربانیست در این چندسال چیز بدی از او ندیدم. از همه مهمتر همیشه طرفدار من بود.
– بیاین تو
– ترانه جان… بیا پروین خانم سوپ قارچ درست کرده خیلی هم خوشمزه شده… لاقل یکم از این قفس بیا بیرون.
– ممنونم اشتها ندارم نوش جان.
– ممنونم اشتها ندارم نوش جان یعنی چی؟ اصلاً دیدی خودتو توآینه؟ انگار یه عجوزهی شصت ساله شدی. خدا رحمتش کنه همه میرن کی میمونه تو این دنیا؟
– میدونم شیوا جان اما حوصلهی نشستن تو جمع رو ندارم، دوست دارم تنها باشم.
– ای بابا باشه پیش ما نشین میگم پروین غذاتو بذاره تو آلاچیق باغ لااقل یه هوایی بخوری.
میدانستم شیوا زنی سمج و تسلیم ناپذیریست، تا حرفش به کرسی ننشیند آرام نمیگیرد، از طرفی چهل روز است با او مخالفت میکنم ولی دیگر طاقت جروبحث با کسی را نداشتم ناچاراً باید میپذیرفتم.
– چی شد چرا ساکت شدی پس؟
– هیچی باشه به پروین خانم بگین من میرم آلاچیق.
– آفرین حالا خوب شد… چهل روزه کشتی مارو.
لبخند کوتاه و تصنعی به صورتش پاشیدم و رفت. نهایت محبتش همین بود. در این پانزده سال چیز بدی از او ندیدم که بخواهم بهانهای جور کنم برای جنگ با او، از طرفی هیچوقت اهل ماجراجویی نبودم و همیشه همه چیز را میپذیرفتم، گاهی این همه چیز به ضررم نیز تمام میشد.
رمان سیمای دگرین از محمد رضا پهلوان